پانته آپانته آ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

پانته آعشق مامان وبابا

خاطرات بعد از تولد

یادمه روز دهم با همه دردی که داشتم بردمت حموم وکارهاتو به تنهایی خودم انجام دادم البته مامان بزرگ مهربونت تا ١٠ روز پیش ما بود نی نی نازم یه روز که خواب بودی گذاشتمت روی مبل رفتم ظرف بشورم که با صدای جیغت از جا پریدم تو افتاده بودی رو زمین از ترس بدنم خیس عرق شده بود تو روگرفته بودم بغلمو دور اتاق میگشتم منم با تو گریه میکردم نمیدونستم چی کار کنم تا تو کم کم آروم شدی ومن مطمئن شدم سالمی تو هم خیلی ترسیده بودی یادمه هیچوقت گریه نمیکردی بچه خیلی آرومی بودی حتی وقتی شیر میخواستی آروم ناله میکردی ودر ضمن خیلی هم شیطون وبازیگوش بودی وقتی اسباب بازی بهت میدادم با دستت با یکیشون بازی میکردی با پاهاتم با یکی دیگشون خلاصه اینکه ...
15 ارديبهشت 1391

خاطرات بارداری

دیگه شکمم مثل توپ گرد شده بود توهم مثل پسربچه های شیطون مدام لگد میزدی هنوز نمیدونستیم دختری یا پسر انگار تودلم کارته بازی میکردی بالاخره تاریخ تولدت معلوم شد وقرار شد ساعت ٦ صبح برا عمل بیمارستان باشیم تا صبح خوابم نمیبرد با خودم میگفتم وای خدا من فردا مامان میشم یعنی چه شکلیه دستای نازشو تو دستم میگیرم وای خدای من باورم نمیشد صبح که شد رفتیم بیمارستان وقتی به دنیا آمدی پرسیدم بچه چیه گفتند دختر خوشحال شدم وقتی دیدمت اولین کلمه ای که گفتم این بود وای خدای من چقدر سفید مثل برف سفید بودی کچل بی مژه ابرو با چشمهای پف کرده مثل ژاپنی ها وخیلی هم شکموووووووووووووووو حس عجیبی داشتم هنوز باورم نمیشد مامان شدم ...
15 ارديبهشت 1391

روز اول

چلام چلام دختر گلم یادمه یه روز گرم تابستون نوبت زایمان مامانت بود که تو رو به دنیا  تقدیم کنه و وقتی مامان تو اتاق زایمان بود به غیر از اینکه به فکر سلامتیتون بودم به این فکر می کردم که چه جوری هستی بعد هی بچه ها بقیه خانواده ها پی در پی دنیا می اومدن هی باباهاشون خوشحال می رفتن می دیدنشون تا اینکه حدود ساعت یازده و نیم تو رو بردن تو اتاق کودکان من هم سریع رفتم پشت در تا ببینمت بعد از ده دقیقه اجازه دادن ببینمت تا اینکه اومدم بالا سرت و تا چشمام به تخت افتاد اونجا  یک گلوله برف سفید با چشمهای ژاپنی که از گشنگی هی گریه می کرد رو دیدم ...
15 ارديبهشت 1391

خاطرات بارداری

  سلام به دختر گلم این وبلاگو برات درست میکنم تا بدونی مامان چقدر دوست داره وعاشقته روزی که فهمیدم باردارم ازخوشحالی باورم نمیشد   تا جواب آزمایش روبگیرم انگار صد سال گذشت وقتی جوابو گرفتم از خوشحالی نمیدونستم چی کار کنم شبش با بابا جشن گرفتیم رفتیم جگرکی جگر خوردیم آخه مامان شکموت عاشق جگر چند وقت بعد ویارم شروع شد مرغ میدیدم حالم بد میشد ودرنتیجه تا آخر بارداریم مرغ نخوردم همش حالم بد بود وحالت تهوع داشتم نمیتونستم هیچی بخورم چند ماهی رفتیم خونه مادر بزرگت مامان بابایی تا حالم بهتر شد بعد برگشتیم خونه حسابی تنبل شده بود...
15 ارديبهشت 1391

بازگشت به گذشته قسمت اول

تقدیم به پانته آ و مامان گلش     یادش به خیر مامان همیشه می گفت این بچه کاراته بازه و من همیشه می خندیدم و گاهی دستم رو می گذاشتم رو شکم مامان (خونه اول پانی) که گاهی کلی تکون می خوردی   یک روز از روزهای فروردین ٨٨ بود که توی تخت خواب بودم که مامان هم طبق معمول یه وری خوابیده بود و من کمرم به شکم مامان چسبیده بود که ناگهان با تکونهای غیر معمول بیدار شدم که وقتی بیدار شدم یه ضربه دیگه به کمرم برخورد کرد و با تعجب برگشتم و دیدم مامان شیدا هم بیداره و پرسید تو هم بیدار شدی؟ من گفتم (با تعجب) این لگد میزنه ! واقعا اینه!   مامان گفت آره خیلی شیطون شده ...
15 ارديبهشت 1391

عکسهای نی نی ناز مامان

نی نی درحال دعا                                 نی نی ناز من         نی نی  کاراته باز          جیگر مامان سه روز بود         عسل مامان یه هفته بود دنیا اومده بود         خوش خنده مامان         نی نی  زمستونی         ...
2 ارديبهشت 1391
1